فریاد خاموش

نوشته های متفاوت و سروده هایی متفاوت

فریاد خاموش

نوشته های متفاوت و سروده هایی متفاوت

فریاد خاموش

در این سایت دست نوشته هایی متفاوتی را خواهید دید
امیدوار هستم که لحظات خوب و خوشی را برای تو خواننده گرامی با خواندن نوشته ها و سرود هایم بسازم
باتشکر
محمد حسن زاده

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

منتظر باشید در آینده ای نزدیک با شعر های

جدیدو تازه

محمد حسن زاده

  • محمد حسن زاده

تلنگر

۳۰
مهر

وای به روزی که گویم علی


دم زنم از نام مولا علی


وای که بگویم علی هم خواب بود


حرف او سخنی تار بود


ای همه مردان بگوش


نام علی پای نکوبید به گوش


شعر : محمد حسن زاده

  • محمد حسن زاده

شیدایی

۳۰
مهر



دل من در گذر است

گذری پرخطر است

دل من در این کنجی دور

سفری دارد که باز بی ثمر است

دل من پلی بی خطر ست

سفری دارد که در این حسی کور خطری بی ثمر است

دل من نا آرام،دل من دروازه ست

دل من از این نامردم سفری دارد که باز پر خطر است

خطری دارد که از این دل کندن

سفری دارد باز، که باز پر خطر است

شعر: محمد حسن زاده

  • محمد حسن زاده

علی

۳۰
مهر

منم حیدر کرار   علی شیر خدایم

ولی نبی خالق برخق   محمد مصطفی یم

ندهم دین به حرف و به حدیث و به ظلمانه دوران

که من نائب برحق رسول الله یم

(محمد حسن زاده)

  • محمد حسن زاده

صدایی می آید، اقراء...

کیستی؟

باز هم صدا تکرارشد،اقراء

کیستی؟ ازمن چه میخواهی؟ صدایت گویی آشناست کجایی ،کیستی ،خودت را نشان بده.

محمد من فرستاده ای هستم،از سوی ،ازسوی که؟

از سوی خالق تو،من جبرئیل فرستاده ی اویم.

محمد گوییم بخوان به اذن پروردگارت بخوان 

چه بخوانم من که نه سواد خواندن دارم ونه سواد نوشتن !پس من با این وضعیت چه بخوانم؟

بخوان ا،قراءبسم ربک الذی خلق

باز که حرف خودت را میزنی من که سواد ندارم تو باز میگویی بخوان

محمد تو را به امر خدا امر میکنیم که بخوان بخوان به نام پروردگارت بخوان

محمد گویی در دلش چیزی رو احساس کرد که به اذن خدا محمد گفت:

اقراء،

اقراء،

اقراءبسم ربک،

اقراء بسم ربک الذی خلق

پس محمد به اذن پروردگار خویش خواندن ونوشتن آموخت

واین چنین بود که محمد در آن شب.....

این دیالوگی بود که زاییده ذهن و تخیلات من بود،شما به ذهنتان ،چه دیالوگی میرسه؟

دیالوگ خود را به طور کاملا مختصر بیان بفرمایید.

  • محمد حسن زاده
داشتم قدم میزدم در همین حوالی با آب خنکی  در دست، آنقدر خنک ،که گویی آب کوثر است

میگویی کجا،

آن پرچین بلند را میبینی، آن بوته بلند که پر از بوته گل یاس است رو میبینی

آری همان جا را میگویم ،جای زیباسرسبزوزیبایی بود و آنجا نسیمی می وزید که گویی طوفان بود  

از بوی آن تپه ی گل یاس سرمست شدم آنقدر لحظه ها شیرین بود که نمیدانم چقدر از زمان عقب افتادم

آنجا حس عجیبی بود انگار بوی بهشت به مشامم میرسید وای چقدر زیبا بود وقتی نسیمی که با صورت من برخورد کرد

انگار دست خدا بود حال نمیدانم از این حس چه بگویم ازاین حس که واقعا حس عجیبی بود

وبعد  ناگهان!

آن ظرف که پر از آب بود در آن زمان از دستم جدا شد

وای به زمین برخوردکرد اما ظرف آن سالم ماند وای داشت آب ازداخل آن بیرون میریخت هر چه میریخت از این ظرف بلور انگار تمام نمیشد

واقعا این آب کوثر بود؟

انگار این ظرف داشت دشت را سیراب میکرد ؛ومن درجای خود ایستاده بودم که ناگهان احساس کردم سبزه های زیر پای من دارند زیر پای من به رقص در می آیند

که در یک لحظه دیدم این دشت بزرگ بزرگ به رقص درآمده چه رقص زیبایی بود رقص این دشت

محوتماشای آن بزم زیبا بودم

که ناگهان!

ساعت رومیزی کنار تختخوابم زنگ خورد واز خواب پریدم بعد از چند لحظه متوجه شدم رویا بود

وای چه رویای شیرینی مثل شیرینی یک کام عسل

راستی آنجا کجا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته: محمد حسن زاده
  • محمد حسن زاده

به زودی

۲۸
مهر

بازدید کننده ی گرامی از اینکه از صفحه من بازدید کردید کمال تشکر را دارم

و این خبر را به شما خواهم داد که به زودی نوشته ها و سروده های مرا میتوانید در این مکان بازدید کنید


با تشکر     

محمد حسن زاده

  • محمد حسن زاده