دیالوگی از آن شب بزرگ
صدایی می آید، اقراء...
کیستی؟
باز هم صدا تکرارشد،اقراء
کیستی؟ ازمن چه میخواهی؟ صدایت گویی آشناست کجایی ،کیستی ،خودت را نشان بده.
محمد من فرستاده ای هستم،از سوی ،ازسوی که؟
از سوی خالق تو،من جبرئیل فرستاده ی اویم.
محمد گوییم بخوان به اذن پروردگارت بخوان
چه بخوانم من که نه سواد خواندن دارم ونه سواد نوشتن !پس من با این وضعیت چه بخوانم؟
بخوان ا،قراءبسم ربک الذی خلق
باز که حرف خودت را میزنی من که سواد ندارم تو باز میگویی بخوان
محمد تو را به امر خدا امر میکنیم که بخوان بخوان به نام پروردگارت بخوان
محمد گویی در دلش چیزی رو احساس کرد که به اذن خدا محمد گفت:
اقراء،
اقراء،
اقراءبسم ربک،
اقراء بسم ربک الذی خلق
پس محمد به اذن پروردگار خویش خواندن ونوشتن آموخت
واین چنین بود که محمد در آن شب.....
این دیالوگی بود که زاییده ذهن و تخیلات من بود،شما به ذهنتان ،چه دیالوگی میرسه؟
دیالوگ خود را به طور کاملا مختصر بیان بفرمایید.
- ۹۲/۰۷/۳۰
- ۱۸۹ نمایش